می گـفت: پسـرها چقـدر چشـم نـاپـاک شـده انـد...
یک بـار پشـت سـرش راه افتـادم، در کوچـه اول، پسـر جـوانی ایسـتاده بود.
تا نگـاهش به او و مانتـوی تنـگش افتـاد نیشـخندی زد و به سـر تا پـای انـدام دخـتر خیـره شـد ...
همـان پسـر، وقـتی مـن از جلـویش عبـور کـردم، سـرش را پایـین انداخت و سرگـرم گوشی مـوبایلـش شـد.
در کوچـه دوم که کمـی هـم تنـگ بـودچنـد پسـر در حـال حـرف زدن و بلـند بلـند خندیدن بودنـد.
دخـتر که نزدیکـشان شـد، نگـاه ها هـمه سمـت انـدام و موهـای بلـند دخـترک چرخـید......
همـان پسـر ها وقـتی مـن نزدیک شـدم، راه را بـرای عبـور مـن باز کـردند و صـدایشـان را پایـین آوردنـد.
و همیـنطور در کوچه سـوم ، خیـابـان ، بـازار ..
اصـلا قبـول چشـم ها هـمه نـاپـاک امـا تــــو چـرا با بـی حجـابی ، طعـمه شـان میـشوی بانـو؟
بانـــــــــــــو.....
پریشان است گیسویت ولی پریشان تر از گیسوی تو پسری است که میخواهد نگاهش را نگه دارد...
مگذار دلش را پریشانی گیسوانت بلرزاند شاید دل او دار و ندار بانوی دیگریست....
سلام علیکم جمیعا
بزرگترین دیوارنگاره کشور در میدان ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ،
به مناسبت ولادت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) با مضمون وحدت ملی و ناب ترین
منتظران ظهور ،تصویری از امام و امت را دوش به دوش هم، در کنار هم، امیدوار و منتظر نشان می دهد
تا عالم بداند، هر چند اوضاع جهان پیچیده است، اما ما منتظریم، منتظریم تا اتفاقی که وعده حق است
بیافتد و چشمانمان ببیند روی ماه آخرین حجت خدا را.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
ان شاءالله، ان شاءالله، ان شاءالله.
در پناه حق محفوظ باشید.
ان شاءالله، ان شاءالله، ان شاءالله.
وقت? به مأمور?ت م?رفت، تلفن همراهش را در خانه م?گذاشت.
صبح روز شنبه دلم شور م?زد.
تصم?م گرفتم برا? آرام شدن به جلسه عزادار? در محله بروم. جسمم در جلسه بود و روحم جا?? د?گر.
به خانه مادرم برگشتم، اما هنوز آرامش نداشتم.
?ک لحظه به دلم افتاد تلفن همراه م?ثم را روشن کنم.
گروه مدافعان حرم را که دوستان م?ثم تنها اعضا? آن بودند، باز کردم و دل?ل تمام آشوبها? دلم رو شد. عکس خندان همسرم همراه با متن «م?ثم هم پرواز کرد» مقابل چشمانم ظاهر شد.
احساس آدم? را داشتم که دوست دارد ناب?نا باشد و حق?قت را نب?ند.
اما ناب?نا نبودم و همه چ?ز را م?د?دم.
او به آرزو?ش رس?ده بود.
فاطمه زهرا با بهت و ناباور? نگاهم م?کرد و پشت سر هم م?پرس?د: «مامان چه اتفاق? افتاده؟»
م?ثم پرواز کرده بود و من به خال? شدن دن?ا?م فکر م? کردم.
به ا?ن فکر م?کردم جا? خال? پدر را چگونه برا? دخترانم پر کنم ...
به روایت همسر شهید مدافع حرم میثم مدواری
